در این پست چند لطیفه سالم گذاشتم تا باهم سالم بخندیم:
۱-دیوانه ای در کنار استخر ایستاده بود و مرتبا میگفت: سه ... سه... سه...
یکی پیش او آمد و از او پرسید این شمردن ها برای چیست؟ دیوانه او را هل داد و در آب انداخت ادامه داد: چهار... چهار.. چهار...
۲-شبی دزدی در مسجد مشغول جمع کردن فرشهای مسجد بود، از قضا خادم مسجد که به حیاط آمده بود آب دهانی بر زمین انداخت، دزد با مشاهده ی این صحنه رو به خادم کرد و با صدای بلند گفت: حیف که دستم بند است و گرنه حالیت میکردم که آب دهان انداختن به حیاط خانه ی خدا چه معنی داره!
۳-معلم خطاب به شاگرد : پرویز بگو ببینم وقتی میگوییم من حمام می روم، تو حمام می روی، او حمام می رود، این چه زمانی است؟
آقا اجازه: این که سوال نداره،روز جمعه است دیگه...
۴ -سوال: بگو ببینم چه مردی موفق تره؟
ج جواب :مردی که درآمدش بیشتر از خرج زنش باشه.
۵ -در یک میهمانی مجلل میزبان از محمود خان که صدای خوبی داشت خواست که یک دهن آواز بخواند.
محمود خان گفت : دیر وقت است، صدایم باعث زحمت همسایه ها میشه.
صاحب خانه گفت: عیبی نداره، سگ اونا هم هرشب تا صبح پارس میکنه و باعث زحمت ما میشه!
۶-زنی زشت رو به ازدواج نابینایی در آمد. زن پیوسته از زیبایی خود تعریف می نمود و می گفت: افسوس که تو از نعمت دیده محروم هستی و نمی توانی مرا ببینی.
شوهر سرانجام از تعریف های زن به ستوه آمد و گفت: ای خانم اگرچه در وصف خود میگویی راست بود، بینایان نمی گذاشتند تو برای من بمانی.
7-بدبختی این نیست که زن آشپزی بلد باشه و غذا نپزد، بدبختی آن است که زن آشپزی بلد نباشه وغذا بپزد!
۸-روزی از پسر بچه ای پرسیدند: تا کلاس چندم درس خوانده ای؟
گفت دوم.
پرسیدند: چرا درست را ادامه ندادی؟ گفت: کلاس اول را که خواندم، پدرم مرد. کلاس دوم را که خواندم مادرم مرد. ترسیدم که اگه کلاس سوم را بخوانم خودم بمیرم!
۹- پزشکی از خانم پرستار پرسید: امروز قلب شما چطور است؟
خیلی خوب دکتر، حتی سه مرتبه به من پیشنهاد ازدواج داده است.
۱۰- دختره از دوستش میپرسه راستی بگو ببینم چطور شد میان این همه خواستگار که برات آمد این یکی که باستان شناسه را انتخاب کردی؟
جواب داد: بی دلیل هم نیست، آخه او تنها مردی است که هرچه از سنم بیشتر میگذره در نظرش ارزش بیشتری خواهم داشت.
چطور؟
یعنی بصورت عتیقه به من نگاه میکنه دیگه...
۱۱- شخصی بهلول را در قبرستان دید از او پرسید: چه میکنی؟ بهلول گفت: همنشینی میکنم با جماعتی که مرا اذیت نمی کنند و اکر از آخرت غفلت کنم مرا یاد آوری و تذکر می دهند،و اگر از آن ها دور شوم غیبت مرا نمیکنند.
۱۲-بارک ا... پسرم که پوست پرتقالت را کف اتوبوس نرختی، من بچه خوب و با تربیت را خیلی دوست دارم حالا بگو ببینم عزیزم پوست پرتقالت کجا انداختی؟ پسر: پوست پرتقال را انداختم تو جیب این آقاهه!
۱۳-مردی کنار خیابان ایستاده بود و مرتب میگفت سیزده،سیزده. عابری رسید و گفت: سیزده چی؟ گفت: چهارده،چهارده. دیگری آمد و پرسید چهارده چی؟ گفت: پانزده پانزده. از او سوال کردند : چی مشماری: گفت فضول ها را!!
14-بچه: مامان نهار چی داریم؟ مادر باعصبانیت: زهر مار بچه : آخ جون از شر املت راحت شدیم. 
شاد باشید
نظرات شما عزیزان: